مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

عشق من و بابایی

يازده ماهگي

سلام ياسمين يازده ماهم. همه زندگيم. وزنت در يازده ماهگي ١٠:٥٠٠.قدت٧٤. از كارات بگم كه ماشالله خيلي باهوشي از نه ماهگي اشاره ميكني. مداد برميداري همه جارو مينويسي اسم خيلي اشيا رو ميدوني. دستمال برميداري همه جارو تميز ميكني. چيزي زمين باشه دونه دونه مياري ميدي به ما. خودت از مبل بالا پايين ميري عاشق بابا هستي. بغل اون باشي بغل هيشكي نميري. باباجونم خيلي دوست داري. بوسش ميكني. ابجي و داداشم بوس ميكني هي. كتابهاي مهديارو پاره پوره ميكني. شبا سه بار شير ميخوري .فقط با شيشهشير دكتر براون ميخوري قيمتش ٣٥٠ هزار شده. لاكچري هستي هردوروز يه شير خشك تموم ميكني اونم از نوع اپتاميل هايپو الرژيك . فداي تك تكتون بشم كه همتون با الرژي به دنيا اومدين. مام...
4 دی 1399

هشت ماهگي ياسمينم

سلام ياسمينم.ياسمينم هشت ماهه شده. عشق مامان هرروز بيشتر عاشقت ميشم . ماماني هممون كرونا گرفتيم. ماهمگي خوب شديم جز مامان جون كه با كلي سرم و امپول داره بهتر ميشه. بدترين روزهاي عمرم . ولي خداروشكر به خير گذشت. چراغ و با دستت نشون ميدي. هادي رو صدا ميزنم با دستت بيا بيا ميگي.توپ بازي ميكني باهام توپو ميندازم ميري مياري برام.خودتم غش ميكني. دس دسي ميكني. سينه خيز ميري همه جا. چهار دست و پا ميشي ولي حركت نميكني. مياي تو اشپزخونه .از ميزها ميگيري بلند ميشي.تلفن ميگيري گوشت. عمه مامان ميگي. ساعت و تلوزيون و لباسشويي رو نشون ميدي. داداشي وابجي رو نشون ميدي. عاشق بابا شدي بغل من نميايي. همش دنبال بابا ميري. خيلي برام شيريني. ولي رفلاكس داري و خيلي ...
5 مهر 1399

شش ماهگيت مبارك

سلام ياسمين مامان. پنج ماهگيت مبارك. از كارات بگم عاشق داداش و آبجي هستن تا ميبينيشون غش غش ميخندي. خيلي اروم شدي اصلا صدات درنمياد. ماشالله شبا اروم مثل فرشته ها ميخوابي. عاشق ماماني هي پشت سرم گريه ميكني بغلت ميكنم صورتمو شونمو دستمو ميخوري ✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ ياسمين مامان شش ماهگيت مبارك. از كارات بگم يه دختر خوشگل سفيد ناز خوش خنده خوش اخلاق بدغذاي عق عقو رفلاكسي. عشق مامان و بابا هستي ولي رفلاكس داري. شبا بعد خواب بيدار ميشي استفراغ ميكني.تا صبح هي نق ميزني شيرم نميتوني بخوري. خيلي ناراحتم ولي چه ميشه كرد. پنج ماه و بيست روز كه هفت تير ميشه تف كردن و ياد گرفتي. ١٤ تير غلت ميزني اينور اونور ميري. اب و دوست داري هي ميخوري با...
22 مرداد 1399

چهار ماهگيت مبارك ياسمينم.

سلام عشقاي مامان. ياسمينم چهار ماهگيتم گذشت هم خوشحالم بزرگ ميشي هم ناراحتم اين روزا زود ميگذره. اخه خيلي دلبر و مامان كش شدي. اول بگن از وزنت كه از ابجي و داداش كمتري مامان هم هي غصه ميخوره هي دنبال افزايش وزنت. چهار ماهگي ٦٥٠٠ شده بودي. روي نمودار هستا ولي بچه هاي من بايد از نمودار بزنن بيرون عادت كردم آخه🥰🥰 بهت شير خشك ميدم خدا ميدونه با چه مصيبتي ميخوري عاشق ماماني. ٥ ارديبهشت با عروسكات بازي كردي. ٢.٥ غريبي كردي. ٢.٦ پاهاتو گرفتي.٢.٢١ موهاي مامانو ميكشي. وقتي بغلمي كسي حرف ميزنه برميگردي هي نگاه ميكني ميخندي. دل مامان جونو بردي با اينكارت. ماماني و كانل ميشناسي بغل هركي باشي مياي بغل خودم. به جاي سينه خيز رفتن عقب عقب ميري. اسمتو صدا ميز...
23 خرداد 1399

عيد ٩٩

سلام مهديار مامان.عشق مامان. مهربونترين پسر دنيا.انشالله الان هركجايي سلامت و شاد باشي. ماماني دوماه است مدرسه نميري. يه ويروسي اومده اسمش كروناست همه جا تعطيل شده و همه مون تو قرنطينه ايم. من خيلي ناراحتم پسرم از مدرسه ش عقب مونده. تو خونه كار ميكنيم ولي بازم مثل مدرسه نميشه. مثلا بهترين مدرسه گذاشتمت خوب بهت برسن ولي الان مجبورم خودم باهات كار كنم.انشالله هرجه زودتر اين ويروس از بين بره و برگرديم به قبل. الان دوماهه هيچ جا نرفتيم. حتي خونه ي مامان جون و عزيز. خيلي دلم براتون ميسوزه از اين طرفم ياسمين كوچيكه نميتونم خوب باهاتون بازي كنم. عزيزاي دلم منو ببخشيد عسل زيبايم فرشته كوچولوي من مو فرفري من . دلم خيلي پره. چون نميتونم كاري براتو...
16 فروردين 1399

مهديار شش سال و پنج ماه عسل چهار سال و يك ماه ياسمين هفده روزه

سلام ياسمين زهراي نازم. خوش اومدي دختر خوش قدم مامان.عشقم با وزن ٣٤٥٠ و قد ٥٠ در بيمارستان شمس پا به اين دنيا گذاشتي و زندگيمونو زيباتر كردي. تو اتاق عمل كه ديدمت عاشق موهاي مشكيت شدم آخه دادش و آبجي بورن انگار برام تازه بود. هي از پست پرده نگات ميكردم. عمل مامان خيلي راحت بي دردسر بود.از همون بيمارستان سرپاشدم و دردم خيلي كم بود.حيف اونهمه استرسي كه كشيدم.رنگ چشات فعلا طوسي هست و رنگ ابروهات قهوه اي و رنگ موهات مشكي از همون بيمارستان گردن گرفتي و همه چيزو نگا ميكردي. لبخند ميزدي. الانم باهات حرف ميزنم آگاهانه ميخندي. انشالله بزرگ شي فيلماتو ميبيني چقدر ناز ميخندي. فعلا خيلي شكمو هستي نيدونم كه چهل روز بگذره مثل داداش و آبجي اشتهات كور ميشه و...
12 بهمن 1398

١٤ دي ٩٨

سلام عزيزاي دلم. مهديارم شش سال و سه ماه و عسلم چهار سال و يك هفته و ياسمين زهراي عزيزم يك هفته ديگه به دنيا مياد. مهديار مامان ديگه بزرگ شدي. از وقتي مدرسه ميري اخلاقت عوض شده لجبازتر شدي قهر ياد گرفتي. ماشالله مثل هميشه درسهات عاليه و خانوم معلم مهربونت خانم نوري هي از مامان تشكر ميكنه تو دفترت و من كلي ذوق ميكنم. زود زود به مامان ميگي چشم منم ميگم چشمت بي بلا كيف ميكني.مثل مامانت عاشق دير خوابيدني من و بابا هم ساعت و كشيديم جلو فكر ميكني دير ميخوابي به ماماني نوني ميگي ️ ️عاشقانه دوست دارم ماماني. عسلم دلبندم بانويم بزرگ شدي و خانم و مظلوم.واسه همه چيز تشكر ميكني. كاز بدي ميكني زود ببخشيد ميگي. خيلي مهربوني. دادشت و تر و خشك ميكني. ي...
14 دی 1398

اولين حركت

سلام عزيزاي دل مامان. امروز ته تغاري من ١٦ هفته و چهار روزشه و من به وضوح حركاتشو ميفهمم.زودتر از ابجي و دادشي داري دلبري ميكني. فداي دست و پاي كوچولوت بشم.هفته ي قبل با خاله جون و بابا جون رفتيم سرعين و آستارا. تو هم تو دلم هي وول ميخوردي. مهديارم تو هم كه با بابا جون و دريا حسابي حال كردي. عسل خوشگلمم با مامانش كلي خوش گذروند. تولد ماماني بود تولد گرفتن برام.الانم مريضم و تب دارم اصلا حال ندارم. فقط اومدم يه خبري بدم. دوستتون دارم عشقاي مامان               ويارانه مامان ويارانه مامان       ...
21 مرداد 1398