مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

عشق من و بابایی

سرما خوردگی

1392/7/23 18:16
نویسنده : sanhad
160 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.عزیز دل مامان پسرکوچولوی مامان و بابا.چقدرمادوست داریم.خدا حفظت کنه.عزیزم 5 روزه که سرما خوردی.اصلا حال نداری.ما هم بدتر از تو.کاش به این زودی سرما نمی خوردی.خیلی نذر کردم زود خوب شی.انشالله اخرین سرما خوردگیت باشه.من طاقت ندارم.داروهاتم نمی خوری.هر دفعه سر دارو خوردن مکافات داریم ما.هزار تا بل میارم سرت تا قورت بدی.نگه میدی ته گلوت قرقره میکنیکلافهدیروز خونه ی مامان جون دراو پرید گلوت.داشتی جلوی چشام ..........................گریه حتی نتونستم از جام بلند شم احساس میکردم فلج شدم.بابا هم هی میزد پشتت مامان جون فوت میکرد تو صورتت.انگار نه انگار.دیگه ما رو اینجور نترسون.همه بی حال افتادن 1 طرف.خودتم که خوابت برد.من فربونت برم.

اینارو بی خیال.با اینکه مریضی تا یکم سر حال میایی میخندی.امروز صبح پوشکتو عوض میکردم باهات حرف میزدم اینقدر خندیدی.خیلی با مزه میخندیماچ وقتی بغلمون میگیریم گردنتو صاف نگه میداری لباتو غنچه میکنی اینور اونور نگه میکنی.فکرشم ادمو دیوونه میکنهبغلاینقدر کنجکاوی میکنی.دیروز خونه ی مامان جون داشتی گریه میکردی بردیمت اتاق گریتو قطع کردی اینور اونور و نگا میکردی همین که همه جا رو دیدی بازم شروع کردی به گریه.زیر اویز تخت گذاشتمت اینقدر دوست داشتی.با خنده نگا میکردی و ذوق میکردی پاهاتو با ریتم اهنگ به زمین میزدی.فیلم گرفتم ازت بزرگ شی میبینی.دوووووووووووووست دارم.الانم خوابی.از صبح 1 ساعتم بیدار نبودی.وای به حال من.شب پروژه داریم ماابرو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)