مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق من و بابایی

انچه گذشت

1399/12/28 2:18
نویسنده : sanhad
682 بازدید
اشتراک گذاری
سلام عزيزاي دلم. مامان قوبون تك تكتون ببخشيد دير اومدم بنويسم.
ياسمين خوشگلم عشق مامان همه كسم ١٤ ماهگيت مبارك.وزنت ١٠.٥ قدت ٨٠. مامانم يك و نيم ماه اخير خيلي سختي كشيديم من و تو. با اون دل كوچولوت چقدر ناراحتي و غصه تحمل كردي. مامانم يكي از روزهاي ماه بهمن ٩٩ يه روز معمولي ماماني طبق معمول هميشه برا بابايي قهوه درست كرد تا از سركار بياد بخوره قهوه رو گذاشتم رو ميز اتفاقا بردم وسطتر كه بچه ها ميخورن به ميز و ميريزه. برگشتم ديدم يه هويج برداشتي داري ميخوري زود امدم از دستت گرفتم بردم بشورمش كه يهو صداي مهديارو شنيدم كه گفت مامان برگشتم جواب بدم ديدم قهوه رو ريختي روت.واي خدا. بدترين لحظه زندگيم. الان كه مينويسم اشكام بند نمياد. ١٠٠٠ بار از خدا مرگمو خواستم كه باعث شدم اينهمه زحر بكشي . ١٠٠٠ بار به خودم گفتم چرا نذاشتم رو اپن چرا زياد زير اب سرد نذاشتم بموني و هزاران كاش ديگه كه تو ٢٤ ساعت ٢٠ ساعتشو تو مغزم دارم تكرار ميكنم.بيمارستان بستري شدي و بدترين روزاي عمرمون چقدر باهم اشك ريختيم بي خوابي كشيديم و ... ماماني تموم دردايي كه ميكشدي احساس ميكردم خودم دارم ميكشم. يبارم رفتي اتاق عمل هنوزم اون نفسات كه بعد بهوش اومدن ميزدي يادم نرفته. و ....خلاصه برگشتيم خونه و تو يك ماه دوبار انتي بيوتيك خوردي. امروز بعد مدتها حالتو خوب ديدم هي گريه كردم هي خداروشكر گفتم. فداي دلت كوچيكت بشم. شرمنده تم هميشه. زخماي تنت رو هروز كه ميبنم تنبيه براي سهل انگاريم. مامان اميدوارم منو ببخشي. باباي مهربونت پابه پاي ما زحر كشيد و روحيه ميداد بهمون. اون نبود من دق ميكردم. شبا يواشكي ميومد تو و از پنجره نگامون ميكرد.
عسلم پرنسسم ٥ سالگيتم تموم كردي تولدت بر ما مبارك نتونستم برات تولد بگيرم ولي بعد عيد حتما ميگيرم. فداتون بشم كه روزايي كه من بيمارستان بودم تحمل كردين و اذيتم نكردين.
مهديارم مهربونترين پسر دنيا مرسي كه اينقد و خوب و مهربوني هرلحظه شكر خدا ميكنم سه تا گلشو داده بهم.
























































پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)