مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

عشق من و بابایی

مهديار شش سال و پنج ماه عسل چهار سال و يك ماه ياسمين هفده روزه

1398/11/12 0:35
نویسنده : sanhad
170 بازدید
اشتراک گذاری
سلام ياسمين زهراي نازم. خوش اومدي دختر خوش قدم مامان.عشقم با وزن ٣٤٥٠ و قد ٥٠ در بيمارستان شمس پا به اين دنيا گذاشتي و زندگيمونو زيباتر كردي. تو اتاق عمل كه ديدمت عاشق موهاي مشكيت شدم آخه دادش و آبجي بورن انگار برام تازه بود. هي از پست پرده نگات ميكردم. عمل مامان خيلي راحت بي دردسر بود.از همون بيمارستان سرپاشدم و دردم خيلي كم بود.حيف اونهمه استرسي كه كشيدم.رنگ چشات فعلا طوسي هست و رنگ ابروهات قهوه اي و رنگ موهات مشكياز همون بيمارستان گردن گرفتي و همه چيزو نگا ميكردي. لبخند ميزدي. الانم باهات حرف ميزنم آگاهانه ميخندي. انشالله بزرگ شي فيلماتو ميبيني چقدر ناز ميخندي. فعلا خيلي شكمو هستي نيدونم كه چهل روز بگذره مثل داداش و آبجي اشتهات كور ميشه و مامان غصه ميخوره
سلام عسل مامان.از وقتي خواهر كوچولوت به دنيا اومده ميگي كه هم من مامانشم هم تو. هرازگاهي كارهاي خطرناكم ميكني. اونروز خودت بدون اجازه بغلش كردي. يا هي كلاهشو در مياري و ... اين هفده روزه كه خونه مامان جون و عزيز هستيم كلي خوشحالي و هي ازم تشكر ميكني كه ني ني آوردم و اومديم اينجا مونديم. روز دوم تولد خواهري ازم شير خواستي و منم گفتم ديگه بزرگ شدي اينقد گريه كردي دلم خون شد. يكم شير خوردي و آروم شدي. الانم ساعت ١٢ شب نميخوابي ميگي مامان فردا منو ببر مدرسهفدات شم من
سلام مهديار مامان. مرد كوچولو. از وقتي آبجي به دنيا اومده عاشقش شدي. ميگي خيلي دوسش دارم حتي از خدا و مامانم بيشتر. هيچ اذيتي نداري. چندروزه مونديم خونه مامان بزرگا كيف ميكني ولي از ديشب ميگي بريم خونمون دلم برا اسباب بازيام تنگ شده. منم دوست دارم زود برگرديم خونه ولي يكم سرپا ميشم سردرد ميگيرم ميترسم نتونم بهتون برسم. حرفايي ميزني كه من خيلي خوشم مياد اينجا مينويسم هيچوقت يادم نره. عسل با نازنين زهرا بازي نميكرد عزيز گفت نازنين زهرا به خاطر تو اومده اينجا برگشتي گفتي چكار كنيم ماهم به خاطر نازنين اومديم اينجافدات بشم كه اينقد حاضر جوابي. يبار خاله جون گفت مهديار بيا خونه ما گفتي دعوت كن بيام

خنده ي ١٦ روزگي عشقم وقتي مامان باهاش حرف ميزنه


تغذيه دوران بارداري مامان هرشب ٣٠٠ گرم گوشت ميخوردم بابات بهم ميخنديد. شبا قبل خواب سه ليوان شير موز ميخوردم


سونگرافي ٣٢ هفته.


اولين ديدارمون.


اولين لباسي كه تنت كرديم


اولين لباس مهموني كه براي وقت ملاقات اورده بودم


پرونده بارداري



اولين گردن گرفتن بغل تو بيمارستان


ترخيص از بيمارستان


روز بازگشت به خانه و مهمون بابايي و عزيز



اولين حمام


خواهرانه


زردي نداشتي ولي بيمارستان برا احتياط يه روز گفت بذاريم زير دستگاه يك دقيقه هم نخوابيدي


پاهاي خوشگلت


افتادن ناف در هفت روزگي


موهايي كه تو اتاق عمل دلمو برد


حمام ده روزگي كه تو تركيه زلزله اومد اينجا هم لرزيد دو دقيقه طول نكشيد


همه كس منبت تابلوي ابجي



قبل از رفتن به بيمارستان و اداهاي بابا


خنده ي هفت روزگي


عشقم نصف شبا مياد پيشم


دختر خاله ها



بابا و عسل


بابا و ياسمين زهرا
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)