مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

عشق من و بابایی

هجده ماهگی مبارک

سلااام عشق مامان.منو ببخش با تاخیر مینویسم برات.لپ تاپ خراب بود.هجده ماهتم گذشت و یک ونیم ساله شدی.بردیمت بهداشت وتسه واکسن.برای اولین بار وزنت ثابت مونده بود از بس که نمیخوری و هی سرما میخوری.مامان فدات شه سه تا پنلی سیلین زدیم.دارو نمیخوری دکتر مجبور شد برات امپول بنویسه.درسته وزنت ثابت مونده ولی فعلا نرماله وزنت.دوازده کیلو هستی.قدتم هشتاد و چهار شده.واکسنتم زدیم.چون قبلا بهت امپول زده بودن تا پاتو باز کردیمگریه  کردی.چقد درد کشیدی عزیزم.دوروز میلنگیدی موقع راه رفتن.شبها هم که جیغ بنفش میزدی. این روزای سختمکه واسه مامان کابوس شده بود خدارو شکر به خوبی گذشت.دو روز خونه ی عزیز موندیم.دستشون درد نکنه. از کارات برات بگم.نمیدونی چقد تو...
25 اسفند 1393

شانزده ماهگی مبارک

سلام پسرم.مامان با تاخیر پنج روزه برات مینوسیه اخه چند روز مهمون بودم وقت نگردم.واسه چکاپ نبردمت.دکترت گفت هرماه لازم نیست.خداروشکر قد و وزنتم خوبه.البته من هروز تو خونه چکاپت میکنم.هم قدت هم وزنت بیشتر شده از کارات برات بگم.خدارو شکر غریبیت کمتر شده.خدارو شکر میکنم این مرحله از رشدتم با موفقیت گذروندی.مامان خیلی وابستم بودی.رفته رفته داره کمتر میشه.دروغ چرا غصه میخورم.دوست دارم هر لحظه بغلم باشی و شونمو گاز بگیری ولی دیگه افتخار نمیدی.زیاد بغلم نمیمونی.بعضی وقتا بدو بدو میای بغلم بوسم میکنی.خدا این لحظه های قشنگو ازمون نکیر بهت میگم برو سلام کن.میری دست میدی.اینم بگم انگار خجالتی هستس.سرتو میندازی پایین میری دست میدی.فدای اداهات.همه ...
21 دی 1393

عکسهای پسرکم

مهدیار وقتی تو اینهخودشو میبینه این سرهمو از انگلیس برات سفارش دادم. بادکنکو از لاله پارک برته خریدیم.همش رو هوا میمونه.میری فوتش میکنی عروسکتو بغل میکنی.بوسش میکنی.میخوابونیش.غذا هم میدی بهش قربونت برم که شبیه دخملا هستی اینو اورده بودی واسم گفتم بذار سر جاش بردی اینجوری گذاشتی سر جاش.عاشقتم     ...
18 آذر 1393

پانزده ماهگی مبارک

امروز ابان 93 عزیز دلم پانزده ماهشو تموم کرد.واسه چکاب بردیمت بهداشت.وزنت یازده و ششصد.قدتم هشتاد شده بود. از کارای این ماهت بگم.هی میایی پاهامو بغل میکنی.عاشق این کارتم.از دور بدو بدو میایی بغلم میکنی.میگم بوسم کن.حتما باید لبمو بوس کنی.با دو دستات سرمو میاری پایین تا بوسم کنی.چند روزه نق نقو شدی.فکر کنم میخوای دندن دراری.هی دندوناتو ماساژمیدی.تو عکس خودتو میبینی دستتو میزنی رو سینت یعنی منم.قربونت برم که از الان بابا شدی.میری عروسکتو برمیداری بغل میکنی.چیزی میدم دسست میرم میبینم به خورد عروسک بیچاره دادی. عاشقتم.بابا بهت بگه به چیزی دست نزن خودتو لوس میکنی و با صدای بلند گریه میکنی.دستت به  چیزی نرسه میری قاشق برمیداری با اون وسایل...
17 آذر 1393

عکسای گل پسرم

امروز چهار ابان پسرم عسلم چهارده و نیم ماهه است.الان خوابه مامانم عکساشو میذاره کادوهای تولدت.من و بابا واست استخر خریدیم.بابایی و عزیز برات ماشین خریده بودن.مامان جون و بابا جون نقدی حساب کردن.پیراهن تنتو خاله جون.عمو پیمان هم پازل هزار تکه.نگهدتشتم خودت درست کنی انشالله.عمه هانیه بلوز و شلوارک.زن دایی منم برات کیف خریده.دستشون درد نکنه.ما که راضی نبودیم اینجا موهاتو کوتاه کردیم   ماشالله پسرم از سیزده ماه خودشو تو اینه میشناسه.میگن از هجده ما میشاسه بازم جلوتری تو.میگم مهدیار...
4 آذر 1393

چهارده ماهگی مبارک

سلام پسر عزیزم.چهارده ماهگیتم گذشت.چقدر زود میگذره.کم موند تا دو سالگیت.از الان غمم گرفته چطور میخوام از شیر بگیرمت.اخه عاشق شیر خوردنتم.چشماتو خمار میکنی تو چشام زل میزنی و از خودت صدا درمیاری.خدا لذت مادر شدنو از هیچ زنی نگیره.مامان تو نوشتن وبلاگت تنبلی میکنه.عکساتو نذاشتم.ولی اینبار حتما میذارم.بردیمت دکتر بازم مثل همیشه همه چیت عالی بود.وزنت یازده ونیم قدت هفتاد ونه دور سرتم چهل و نه.از کارات بگم .ماشالله همه چیو میفهمی.خیلی باسلیقه هستی.خودت وسایلتوجمع میکنی.رو زمین چیزی بمونه زود میاری میدی بهم.جایی لک بشه زود زود نشون میدی و با اون دستای نازت پاکش میکنی.لباساتومیشناسی.جوراباتو در میاری.زیپتو باز میکنی.وقتی صدای بوق ماشین یا واپیما یا...
20 آبان 1393

سیزده ماهگی مبارک

سلام عزیز دل مامان.امروز سیزده ماه شد اومدی رو زمین.فرشته ی اسمونی من رو زمین بهت خوش میکذره؟ به ما که با وجود فرشته کوچولومون خیلی خوش میگذره.باهات اینقد بهم خوش گذشته.حاظرم هزار بار درد زایمانو تجربه کنم.یاد نگاههای اولت دیوونم میکنه.خدا حفظت کنه پسرم پسرم یه روز قبل ماگردت مریض شدی.تب داشتی.اینقد گریه کردی.اخه پسرم زیاد گریه نمینه.ولی دیروز ضجه میزدی.یاد بیمارستان میفتادم که سرمت و میخواستن عوض کنن ضجه ممیزدی و ملتمسانه نگام میکردی بگذریم.بردیمت دکتر وزنت یازده و صد.قدت هفتاد و هشت.دور سرتم چهل و هشت و نیم.گفت همه چیت عالیه.یکم گلوت التهاب داشت.بهت دارو داد. چند وقته خیلی بیتابی میکنی.همش غر میزنی.احساس میکردم داری دندن درمیاری...
16 مهر 1393