مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

عشق من و بابایی

اولین مروارید عشقم مبارک

سلام عزیزم.بلاخره پسرم دندون دراورد به افتخار دندون دراوردنت مهمونی گرفتم برات.همه رو به زحمت انداختم.من و بابا و خاله و مامان جون 4 روز کار کردیم.تو غذا پختنم همه کمکم کردن.خدا حفظشون کنه. بردیمت دکتر وزنت شده 9750.قدت شده 71.ماشالله به پسرم.تازه فهمیدم بوس بلدی ولی خودت نمیکنی.عروسکاتو بوس میکنیا ولی مارو نه اونروز گفتم خاله رو بوس کن تا تلوزیون و باز کنه 3 بار بوسش کردی.دیروز بای بای یاد گرفتی.بابا که میره باهاش بای بای میکنی قربون پسر خوشگلم برم کیک تولد بابا پاستیل دندون که تو دسر استفاده کردم مهمونی...
27 ارديبهشت 1393

8 ماهگی

سلام.پسر مهربون وخوشگل و ناز مامان.مامان فدات بشه.نمیدونی چقدر دوست دارم.عشق مامان و بابا و تمام فک و فامیلی خدا حفظت کنه. عزیزم امروز هشت ماهت شد.ماشالله داره پسر گلم.هنور نبرمت دکتذ ببینم چن کیلو شدی.غذا نمیخوری فقط شیر ماما ن و میخوری.خدا کنه وزن گرفته باشی. دیروز تولد بابا بود.واسه بابا کیک تولد گرفتم و پلیور.واسه تو هم کتاب خریدم.عشق مامان امروز داشتم بهت شیر دادی که گاز کرفتی دردم گرفت.دیدم دندون در اوردی.اولین دندونت مبارک.از خوشحالی اینقدر اینور اونور پریدم تو هم با تعجب نگام میکردی به هیشکی نمیگیم میخوام برات جشن دندونی بگیرم همه بیان خونمون بهشون بگم. ...
26 ارديبهشت 1393

کارهای تازه ی ملوسکم

سلام عشق مامان.قربونت برم.مامان عاشقته.انشالله همیشه سالم و سلامت باشی.مامان فدای خنده هات ،گریه هات،تاتی هات،غر زدنات.عشقم فقط بدون مامان و بابا عاشقته. عزیزم اونروز شب نمیخوابیدی دعوات کردم برگشتی نگام کردی و دستت و دراز کردی صورتمو ناز کردی بعد دیدی عصبانیم گریه کردی.مامان فدات شه.هر وقت یادش میفتم دلم آتیش میگیره.تا صبح خدا خدا میکردم بیدار شی بغلت کنم و اون دستای کوچولوتو ببوسم.صبح که بیدار شدی محکم بغلت کردم و اینقدر گریه کردم.دستای کوچولوتو بوسیدم.امیدوارم مامان و بخشیده باشی.تو که جز من و بابا پناهی نداری.طاقت عصبانیت منو نداری.مامان هیچوقت دعوات نمیکنه تو هم شلوغی نکنیااااااااا. از کارات برات بگم.ماشالله میشونمت که رو پارک تخت...
14 ارديبهشت 1393

روز مادر

عزیزم 31 فروردین روز مادر بود.بابا بهم سکه داد.از طرف تو هم میخواست گل بخره رفتیم لاله پارک دیر شد.گفت سال دیگه جبران میکنه.من که ازت چیزی نمیخوان.فقط ارزوم سلامتیتونه. مادر که باشی گاهی انقدر نخوابیدی که چشمانت هنگام شیر خوردن نوزادت روی  هم میرود و ناگاه چشم باز میکنی و میبینی فقط چند ثانیه ای گذشته و تو باز هم  از ترس خفه نشدن کودکت از خواب پریده ای... مادر که باشی گاهی آنقدر نرم میشوی که وقتی نیمه شب برای چندمین شب که  کودکت از خواب برمیخیزد و با چشمان بسته و خواب آلوده گریه که نه جیغ و  ناله میزند.کمی صبر میکی اما به ناگاه می شکنی و میباری پا به پای کودکت... مادر که باشی شی که کودک بی زبانت گریه...
4 ارديبهشت 1393

عکسای گل پسرم

دیروز 1 چیز جدید ازت کشف کردم.1 بار مامان مواظب نبود رفتی دستتو زدی به بخاری و به مامان نگا کردی و گریه کردی.پریروز میخواستم برم اشپزخونه گفتم از بخاری بترسونمت نری سمتش همینکه رفتی نزدیکیش میخواستی گریه کنی و پریدی تو بغلم.قربونت برم یادت مونده بود که دستتو سوزونده. روز چهارشنبه سوری.این پیرهن تنت و مامان جون خریده لحظه سال تحویل   داریم میریم عید دیدنی پیرهنتم خاله جون برات خریده مهدیار در ارگ علیشاه تبریز اینجا مریض بودی و تب کرده بودی خبر نداشتیم ذات الریه کردی.مامان برات بمیره. اینجا تو بیمارستانیم زیر اکسیژنی اصلا حال نداشتی.منم به همه میگفتم پسر...
28 فروردين 1393

7 ماهگی مبارک

سلام عشق مامان.پسر خوشگلم 6 ماهگیت مبارک.وزنت 9200 شده.قدت 69.ماشالله به گل پسرم.با اینکه نه غذات و خوب میخورینه شیرتو.وزنت خیلی خوبه.مامان فدات غذاتو خوب بخور.مامانی خیلی ناراحتم نخوری و مریض شی.از کارات بگم ه منو دیوونه کرده.ماشالله هر بچه ای رو میبینی باهاش حرف میزنی.رفته بودیم مطب دکتر با همه ی بچه ها ارتباط برقرار میکردی.با اینکه تو 6 ماهت بود و اونا از تو بزرگتر اونا متوجه تو نمیشدند.تو مطب همه عاشقت شده بودن و تو رو به نی نی هاشون نشون میدادن اونا بازم متوجه نمیشدن قربونت برم که اینقدر باهوشی.امیدوارم بتونی از هوشت نهایت استفاده رو بکنی. به چیزی اشاره کنیم دیگه به دستمون نگا نمیکنی به چیزی که بهش اشاره کردیم نگا میکنی. مطلب بالا ر...
25 فروردين 1393

شیرین کاریهای ملوسکم

سلام پسر عزیزم.مامان فدای مهربونیت بشه.25 بهمن ولنتیان بود.من و تو بابا با هم 1 جشن کوچولو گرفتیم.بابا واسم موبایل خرید من واسه بابا کفش واسه میوه ی دلمون مهدیار بسته ی اموزشی گرفتیم.در اخرم باهم رفتیم بیرون شام خوردیم.انشالله روزی برسه که تو و همسرت و کوچولوت باهم جشن بگیرین چند روزه هوا گرم شده ما هم میبریمت بیرون.همه نگات میکنن.اون روز یه مرده جلومونو گرفته سلام میکنه منم فکر میکنم دوست باباست دیدم اوده داره با تو حرف میزنه بابا بغلت میگیره همه پشت سرش باهات حرف میزنن تو هم غش غش میخندی هر کی میبیننت فکر میکنه دختری با اینکه لباست پیرونه هست.از بس پسملم سفیده.قربون قد و بالاش برم من. برده بودمت لاله پارک گذاشتیمت تو سبد خرید همون لحظه...
11 اسفند 1392